حکایت های ملانصرالدین| حکایت های ملانصرالدین و بهلول| حکایت های ملانصرالدین خنده دار

حکایت های ملانصرالدین | داستان جالب ملانصرالدین و دود کباب

یکی از حکایت های معروف و پندآمیز ملانصرالدین، حکایت دود کباب است که زیرکی و باهوشی ملا را اثبات می کند.

حکایت های ملانصرالدین | داستان جالب ملانصرالدین و دود کباب

حکایت‌ های ملانصرالدین نمایانگر هوش، زیرکی و فهم ملانصرالدین هستند و اغلب به شکل طنزآمیزی مسائل اجتماعی و فلسفی را به تصویر می‌کشند. حکایت‌ های ملا نصرالدین در مناطق مختلف خاورمیانه، قفقاز و آسیای مرکزی محبوبیت دارند. حکایت‌ های ملانصرالدین نشان‌دهنده نگرش‌ها، فلسفه‌ها، و دیدگاه‌های مختلف در مواجهه با مسائل زندگی هستند و از آن‌ها می‌توان برای آموزش، تفریح، و تأمل استفاده کرد. حکایت های ملانصرالدین را می توانید در خبرملت بخوانید.

یکی از حکایت های معروف و پندآمیز ملانصرالدین، حکایت دود کباب است که زیرکی و باهوشی ملا را اثبات می کند. این حکایت را بخوانید:

مرد فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده.

از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد.

ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

حکایت هایی زیبا از ملا نصرالدین

حکایت خر فروختن ملا

ی کروز ملا تصمیم گرفت خرش را به بازار برده و بفروشد. او خر را به راه انداخته و به طرف بازار رفت. و زمانی که به آنجا رسید مرد دلالی را صدا زده و از او خواست خرش را بفروشد و حق دلالی خود را هم بگیرد.

مرد دلال جلو خر را گرفته و و آنرا بوسط بازار برده و شروع به تعریف از خر کرد: ای مردم این خر بسیار خوب است خیلی چالاک است و خیلی خوب کار میکند و غذای زیادی هم نمیخواهد. دلال همینطور از خر مزبور تعریف میکرد تا جائیکه سر انجام ملا با خودش گفت خوب حالا که این خر با این خوبی است برای چه خودم آنرا نخرم. او پس از این حرف پیش مرد دلال رفته و گفت: رفیق این خر را چند میخواهی بفروشی؟

دلال اظهار داشت: صد سـکه. ملا گفت: هشتاد سکه خریدارم. دلال قبول کرد و خر را به ملا داده و پول را گرفت و ملا سوار بر خرش شده به طرف خانه اش براه افتاد.

وقتی به خانه رسید زنش نزدیکش آمد و با خوشحالی گفت: ملا نمیدانی چه کار خوبی امروز انجام داده ام. ملا گفت: چه کرده ای؟ زن لبخندی زد و گفت: امروز وقتی شیر فروش اینجا آمده بود من صدایش زدم و گفتم پنج کیلو شیر برایم بکشد او ترازویش را میزان کرد و ظرف مرا در داخل یکی از کفه های آن قرار داد. آنوقت من بطوریکه آن متوجه نشود دستبند طلایی را که تو برایم خریده بودی در کفه دیگر انداختم و در نتیجه به اندازه وزن دستبند هم شیر اظافی گرفتم.

ملا پرسید: خوب آیا دستبند را دو باره برداشتی؟ زن ملا خنده کنان گفت: اگر آنرا برمیداشتم که مرد شیر فروش متوجه میشد که من فریبش داده ام.

حکایت عرعر کردن خر ملا

ملا مقداری پیاز بار خر خود کرده و در کوچه و بازار شهر میگشت. ولی هر بار که میخواست فریاد بزند و مردم را از خوبی و ارزانی پیاز هایش باخبر کند خرش شروع به عرعر کردن مینمود و نمیگذاشت ملا فریاد بزند. ملا چند بار خواست فریاد بزند ولی با عرعر خر روبرو شد و سرانجام عصبانی شد و خطاب به خر خود گفت: -ببینم آیا تو پیاز ها را میفروشی یا من

  • لینک کوتاه کپی شد
ارسال نظر

آخرین اخبار